آوازه آن جمال برخاست


ما را طمع محال برخاست

از حسن جمال او خبر شد


جانم ز پی وصال برخاست

در دیده خیال وصل بنشست


سودا همه زین خیال برخاست

بنمود جمال و باز پوشید


تا این همه قیل و قال برخاست

غوغای قیامتی دگربار


از حاسد بد سگال برخاست

ای دوست درآ و فارغم کن


کز خویشتنم ملال برخاست

عمرم ز بس انتظار بگذشت


صبرم ز بس احتمال برخاست

عشق آمد و رستخیز حیرت


از عقل شکسته حال برخاست

پندار نزار یا قیامت


پیش از تو به چند سال برخاست

مردانه ز پیش خویش برخیز


اینک حجب از جمال برخاست

هرگز نرسد به هیچ مقصد


هر کز قدم رجال برخاست

در بادیهء امید باید


تشنه ز لب زلال برخاست